هلناهلنا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات مامان و هلنا

خاطرات من

1392/6/10 23:06
نویسنده : فهیمه
164 بازدید
اشتراک گذاری

امروز۹/۳/۹۱ پدرت و من تصمیم گرفتیم یه تعطیلات تابستانی داشته باشیم من دوست دارم بریم مسافرت بابایی میگه بریم مالزی من میگم پول نداریم میگه قسطی میریم من میگم مگه میشه میگه کار نشد نداره!رفتیم شیراز از آژانس هوایی پارسیان دوتا بیلیط  قسطی ماهیانه ۲۷۰۰۰۰تومان تا ۱۰ ماه خریدیم ۱۷ /۳/۹۱ پرواز داشتیم من از محیط کارم برای یک هفته مرخصی گرفتم بابایی هم از اداره مرخصی گرفت روز چهار شنبه ۱۶/۳/۹۱ رفتیم شیراز دلار خریدیم شبش ساعت ۱۱ شب پرواز داشتیم به سمت مالزی ۸ساعت  پرواز طول می کشید از آنجا که گر نگه دار من آن است که میدانم شیشه را در بر سنگ نگه میدارد: خداوند مهربان تمام طی مسافرت نگه دار تو مسافر کوچولوی من بود من  خبر نداشتم که هلنای عزیزم در بطن من لانه کرده. وقتی از مسافرت برگشتم تست بارداری دادم دیدم مثبته خیلی خوشال شدم از اون به بعد چشم انتظار وجود گلم بودمبعضی روزا میرفتم برات خرید میکردم بعضی چیزا خاله مریم برات از شیراز خرید خلاصه من و بابایی خودمونو برای ورود عضو جدید به خونه آماده می کردیم 

                                                                     

اینا تصاویر۲۳هفتگی که امروز آرامش جنین هم با این علم بهم خورده (من که دیدمت اونجا چه میکنی)

 

اینم اتاق گلم

روزشنبه تاریخ ۷/۱۱/۹۱ قراربود بابایی من ببره شیراز تا گلم عضو بانک ناف شود اما از اونجا که عجله داشتی روز جمعه ساعت دوازده ظهر مجبور شدم برم بیمارستان اونجا مرا بستری کردن ساعت ۲۴ تکمیل روز جمعه مورخه ۶/۱۱/۹۱ آخرین فرزند آنروز به دنیا آمد.بالاخره انتظار به پایان رسید گلم دیده به جهان گشود!

خوب از اونجا چه خبر اذیتت کردم که زود آمدی:

اینم اولین روز تولدت:

اینم اولین حمام تو که مامان بزرگ زحمتش کشید.اونقدر ریزو میزه هستی که من جرات نمکنم حمامت کنم

بعد از حمام یه خواب خوب می چسبه:آدم سبک میشه

سال نو با هلنا جون  آغاز کردیم

دعای اول سالمون:برای همه سلامت و خوشبختی آرزو کردیم

برای خودمون سلامتی و سعادت هلنای گلم از خداوند خواستیم و بعد به خدا گفتیم ممنون که کانون خانواده مان گرم کردی!

هفت سین سال۱۳۹۲- سال مار/ زمان تحویل سال ساعت ۱۴و۳۱ دقیقه و۵۶ ثانیه روز چهار شنبه ۳۰ اسفند

اینهم اولین تفریحت (آخه فصل بهار داراب خیلی قشنگه نمی تونی تو خونه بشینی ولی همجا پر از حشره هست باید مواظب باشی

 بزار موهاتو شانه کنم  بریم بیرون

چشم غره باباجون میری

میخای بزنی بابای

اردیبهشت ماه هست گرمای زود رس تابستانی شروع شده هوا خوبه برای بیرون رفتن هرروز ساعت ۶ بعداز ظهر بیقراری میکنی من بغلت میکنم تو حیاط با هم میگردیم

 

 

 ۱۰/۲/۱۳۹۲

امروز هر کاری میکنم خوب شیر نمی خوری نمیدونم چکار کنم از صبح تا حالا کلافه هستم از خدا کمک میخام تا بتونم بهت شیر بدم (خداجون کمکم کن) .

این دوستت حدیث هست حدیث شش روز از تو بزرگتره 

 

پسندها (1)

نظرات (0)