هلناهلنا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات مامان و هلنا

هلنا و روروک

با روروک تو آشپزخانه لذت می بری چون می تونی با سرعت همه جا آشپزخانه بریه و اذیت بدی     ...
13 شهريور 1392

هفت ماهگی

بخاطر آمدن خاله جونت  دو ماه از نوشتن مطلب در وبلاگت مگذرد.   این دو ماه اتفاقات زیادی افتادٍ: مثلا مادر بزرگم فوت کرد عزا دار شدیم. ماه رمضان روزه داری کردیم دعا کردیم. واکسن شش ماهگیت زدی. زیارت امام رضا رفتیم تو شدی مش هلنا. الن بزرگتر شده ای مهارتهایت روز به روز بیشتر میشه وشیرین کاریات بیشتر   ه   ...
13 شهريور 1392

خاطرات من

امروز۹/۳/۹۱ پدرت و من تصمیم گرفتیم یه تعطیلات تابستانی داشته باشیم من دوست دارم بریم مسافرت بابایی میگه بریم مالزی من میگم پول نداریم میگه قسطی میریم من میگم مگه میشه میگه کار نشد نداره!رفتیم شیراز از آژانس هوایی پارسیان دوتا بیلیط  قسطی ماهیانه ۲۷۰۰۰۰تومان تا ۱۰ ماه خریدیم ۱۷ /۳/۹۱ پرواز داشتیم من از محیط کارم برای یک هفته مرخصی گرفتم بابایی هم از اداره مرخصی گرفت روز چهار شنبه ۱۶/۳/۹۱ رفتیم شیراز دلار خریدیم شبش ساعت ۱۱ شب پرواز داشتیم به سمت مالزی ۸ساعت  پرواز طول می کشید از آنجا که گر نگه دار من آن است که میدانم شیشه را در بر سنگ نگه میدارد: خداوند مهربان تمام طی مسافرت نگه دار تو مسافر کوچولوی من بود من  خبر نداشتم که هلنای عزیزم در ...
10 شهريور 1392

روز مادر

امروز روز مادر چه هدیه ای بزرگتر از این که من مادر تو عزیز دلم هستم. قبلا روز مادر برام فقط یه روز بود که برای مامان هدیه بخرم بدون این که فکر کنم چرا یک روز بنام مادر در تقویم هست و باید از زحمات مادر قدر دانی کرد.ولی وجود تو گلم باعث شد فکر کنم به بزرگ شدن به این فکر کنم که چه کسی بی دریغ بی توقع بی منت بهم عشق ورزید و دوستم داشت.عشق ورزیدن زیر بنای زندگی بهم آموخت.عزیزم عاشقتم. ...
10 شهريور 1392

عکس های سه ماهگی هلناجون

در سه ماهگی یاد گرفتی چیزهای سبک دست بگیری چنگ بزنی الان لباساتو یا ملحفه هرچیزی که دم دست بیاد چنگ میزنی الهی من قربون اون دست قشنگت برم عزیزم فک کنم چهارماهگی بتونی برگردی الان داری تلاش می کنی که برگردی دائما پا زمین میزنی تا بتونی جلو بری عصرها دوس داری تو تراس بگذرونی.عصر که بشه دیگه تو ساختمون نمی شه نگهت داش وقت خوابت که بشه اینقدر با صورتت ور میری وچنگ میزنی تا خوابت ببره ...
10 شهريور 1392

غصه مامان

امروز دوروز هست که اصلا" میل به شیر خوردن نداری  قبلا" تو خواب می خوردی اما این دوروز تو خواب هم نمی خوری.کلافه هستم نمی دونم چکار کنم می ترسم خیلی وزن کم کنی . دیروز بردمت دکتر غیبی گفت خیلی وزنش کم شده باید یکی دو وعده فعلا" شیر خشک بخوره.از داروخانه برات شیر خشک خریدیم از خدا کمک خواستم  و برای سلامتیت دعا کردم. فردا نگی مامانی الکی به من شیر نداد این گذاشتم که بدونی من تلاش خودم کرده ام تو نمی خوردی ...
10 شهريور 1392

واکسن چهارماهگی

امروز نوبت واکسن چهارماهگیت بود ولی چون قراره بریم مسافرت ترجیح دادم دو روز زودتر ببرمت بهداشت و واکسن سه گانه-فلج اطفال زدنت. خیلی بد حال بودی ولی  با کمک خداوند،خاله زیبا،خاله مریم،خاله زهرا و از همه مهمتر کورش عزیز اون روز کذایی تمام شد تو خوب شدی. آنقدر زار و نزار بودی که دلم نیومد ازت عکسی بزارم دوست دارم همیشه شادیات ببینم و به یاد بسپارم. انشااله همیشه شاد باشی و شادی به دیگران هدیه بدی   ...
10 شهريور 1392

عکس های چهار ماهگی هلناجون

این عکس فردای واکسن زدنت هس هنوز یه کم تب داری.با وجودی که میدونم واکسن برات خوبه و به خدا اعتماد دارم باز خیلی کم میارم و تحمل ناراحتی تو برام سخته وای مادر شدن چقدر سخته! هر روز شاهد بزرگ شدن و قد کشیدت هستم.هرروز هزاران بار با خندهات شاد میشم خدارو شکر میکنم که در کنار من هستی. اگه دوست داشته باشی بیریم بیرون ما یه کم دیر کنیم خانه را رو سر می گذاری   ...
10 شهريور 1392